روز ها فکر من این است و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود
به کجا می روم آخر ننمایی وطنم
مانده ام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا
یا چه بوده است مراد وی از این ساختنم
جان که از عالم عِلْوی است یقین می دانم
رخت خود باز برآنم که همانجا فکنم
مرغ باغ ملکوتم ، نیم از عالم خاک
دو سه روزی قفسی ساخته اند از بدنم
خنک آن روز که پرواز کنم تا بر دوست
به امید سرکویش ، پر و بالی بزنم
کیست در گوش که او می شنود آوازم
یا کدام است ، سخن می نهد اندر دهنم
کیست در دیده که از دیده برون می نگرد
یا چه جان است که نگویی منش پیرهنم
تا به تحقیق مرا منزل و ره ننمایی
یکدم آرام نگیرم نفسی دم نزنم
می وصلم بچشان تا در زندان ابد
ز سر عربده مستانه به هم در شکنم
من به خود نآمدم این جا که به خود باز روم
آن که آورد مرا باز برد تا وطنم
تو مپندار که من شعر به خود می گویم
تا که هشیارم و بیدار یکی دم نزنم
شمس تبریزی اگر روی به من بنمایی
وا ... این قالب مردار به هم در شکنم
«منسوب به مولانا جلال الدین محمد بلخی»